ديپلم كه گرفتم از فرط بيكاري رو به دستفروشي آوردم ، آن هم بالاي كوه ! آري
، چون ورزيده بودم و هيكل تنومندي داشتم ، لذا هر روز صبح چند جعبه نوشابه را
در چند نوبت به بالاي كوه مي بردم و از آنجايي كه هيچ كس ديگر توان اين كار را
نداشت ، لذا فقط من بودم كه نوشابه هاي خنك را در بالاي كوه به كوهنوردان خسته
و تشنه عرضه ميكردم و به چند برابر قيمت مي فروختم و درآمدم نيز خوب بود و ...
تا آن روز كه يك خانواده كانادايي كه توريست بودند ، براي كوهنوردي بالاي كوه
آمده بودند كه ناگهان پسر ده ساله شان دچار حادثه شد و سرش خونريزي كرد ، شدت
ريزش خون به گونه اي بود كه اگر زود به بيمارستان نمي رسيد مرگش حتمي بود ، اما
همه مي دانستند كه تنها راه پايين بردن آن پسر بچه ، همان مسير كوهنوردان است ،
مسيري كه در حالت عادي نيم ساعته طي ميشد ، حال آنكه قرار بود پسرك را روي
برانكارد بگذارند و پايين ببرند .... ! همه در فكر راه چاره بودند و داشتند يك
برانكارد صحرايي درست ميكردند و ... كه من ناگهان متوجه مادر بزرگ پسرك شدم كه
مانند ديوانه ها داشت لوازم داخل كيفش را بيرون ميريخت و پيدا بود كه دنبال
چيزي ميگردد ، وقتي به حرفهاي ميزبان آنها- كه يك خانواده ايراني بود - گوش
دادم ، فهميدم مادر بزرگ پسرك هفتاد ساله دارد دنبال كتاب مقدس مسيحيان - انجيل
- مي گردد ، تا براي نوه اش دعا كند ، در يك لحظه يادم آمد كه خودم قرآن در جيب
دارم ، لذا بدون معطلي كتاب مقدس مسلمانان را به پيرزن مسيحي دادم و او هم كه
متوجه شد آن كتاب چيست ، بدون ذره اي ترديد آن را بوسيد و همان طور كه
دنبال برانكارد
ميرفت ، مدام قران را مي بوسيد و به زبان خودش دعاهايي ميخواند . من از ديدن آن
صحنه بشدت تحت تاثير قرار گرفتم و به همين علت بدون اينكه به كاري كه قصد داشتم
انجام بدهم بينديشم ، جلوتر رفتم و پسرك را انداختم روي شانه هايم و به خانوده
اش گفتم كه او را با طناب به من ببنديد ! هر كس كه مي فهميد قصد دارم آن سراشيبي
تند و طولاني را به حالت دو تركه و با پاي پياده پايين بروم ، يا بهم ميخنديد
يا حيرت ميكرد ، اما من يك يا علي گفتم و استارت زدم ، شايد باورتان نشود، اما
فقط من ميفهميدم كه اين راه دور و صعب العبور را يك نفر دارد برايم باز ميكند ،
يك نفر كه هم خداي مسلمانان است هم خداي مسيحيان !
چگونه به آن پايين رسيدم فقط خدا ميداند و بس ! دست كم ده دوازده بار سكندري
خوردم و سرم تا نزديك سايه ام پايين رسيد ، اما زمين نخوردم ! دو سه مرتبه (و
مخصوصا در سراشيبي هاي تند ) كنترلم را از دست دادم و تالب پرتگاه نيز پيش رفتم
، اما هر بار - به خدا قسم - بي آنكه كاري از دستم ساخته باشد ، از يك قدمي
مرگ برگشتم ، ناگفته نماند كه در طول راه ، مردمي كه از جريان باخبر بودند ، هر
طوري كه ميتوانستند كمكم ميكردند ، جمعيت را از سر راهم پس ميزدند ، با كمك
دستهايشان برايم تونل انساني درست ميكردند و با صلواتهاي پي در پي روحيه ام
ميدادند - كه اين يكي چيز ديگري بود - تا سرانجام به پايين رسيدم ، به جايي كه
ماشين وجود داشت تا بتوانند پسرك را به اولين مركز درماني برسانند . ابتدا
خواستم منتظر بمانم كه خانواده اش برسند ( با توجه به اينكه من با دويدن آمده
بودم ، آنها چند دقيقه از من عقب بودند ) اما وقتي ديدم ضربان قلب پسرك رو به
كندي ميرود ، معطلي را جايز نديدم ، آدرس بيمارستان را به مردم دادم تا به
والدينش برسانند و بعد خودم او را به بيمارستان رساندم و...
ده دقيقه اي از انتقال پسرك به اورژانس نگذشته بود و من به اضطراب فراوان ، يك
چشم به قسمت اورژانس دوخته بودم تا خبري برسد و يك چشمم نيز به راهرويي كه
ميدانستم خانواده كانادايي از آنجا خواهند آمد . همين طور نگاهم به راهرو بود
كه صداي خانم دكتر سركشيك بخش اوژانس به گوشم رسيد :" خيلي شانس آوردين .... با
اون شدت خونريزي كه پسرك داشته ، امكان زنده ماندنش صفر بود ، اما بر اثر همان
تكانهايي كه خورده كه گفتين شما با دويدن او را به پايين آورده ايد و به علت يك
سري فعل و انفعالات فيزيولوژي بدن ، شدت خونريزي كم شده و... خلاصه يك معجزه
اين بچه رو از مرگ نجات داده ... »
از خوشحالي در پوست خودم نميگنجيدم كه صداي گامهاي خانواده كانادايي در راهرو
شنيده شد ،با خوشحالي به سوي آنها دويدم و... اما هنوز دو - سه متري با آنها
فاصله داشتم كه ناگهان از داخل يك اتاق خانمي باردار خارج شد و من كه ميدانستم
اگر به آن زن بخورم چه فاجعه اي رخ خواهد داد ، با تمام تواني كه داشتم سعي
كردم خودم را از مسير آن زن دور كنم و... اما آن خانم باردار نيز همزمان
با من همان
تصميم را گرفت ، او هم مسيرش را به طرف راست خود عوض كرد ، يعني همان سمتي كه من
خودم را با تمام قوا پرتاب كرده بودم ! بعضي تصميم گيريها از لحظه نيز سريع تر است
و حتي نميتوان در موردش فكر كرد و من نيز همان كار را كردم و براي اينكه
با زن برخورد
نكنم ، خودم را كوبيدم به ديوار و از بد شانسي - و شايد ناچاري - درست با پيشاني
و گيجگاهم به ديوار راهرو برخورد كردم و... ابتدا احساس كردم يك برق فشار قوي
را به چشمانم وصل كردند كه سپس به تمام اندام هايم منتقل شد و بعد حس كردم گرمايي
سوزنده دارد سر تا پايم را ميسوزاند و بعد از همه اينها دردي شديد جاي آن سوزش
را گرفت و بعد ... خلاء كه آمد ديگر چيزي نفهميدم .
روايت لحظات پس از مرگ
شايد براي خيلي ها عجيب باشد ، ولي من حقيقت را ميگويم كه علي رغم 14 دقيقه
مردن تنها صحنه اي كه از لحظات مرگم به ياد دارم ، تصويري از يك صليب است كه
همچون توده هاي ابر يا همچون تجمع ستاره ها در كهكشان ، درست در بالاي سرم
ميديدم ، عجيب بود ، بر خلاف خيلي ها كه سرگذشتشان را در همين صفحه خواندم - من
با اينكه ميدانستم مرده ام ، اما نه جسم خود را ميديدم و نه همچون روح در آسمان
بودم . تنها چيزي كه از آن لحظات مردنم به ياد دارم اين است كه گويي تمام وجودم
شده بود چشم و در آسمان به آن صليب خيره شده بودم.
روايت لحظات زنده شدن
موقعي كه به خودم آمدم ، چشمانم جايي را نميديد . من تا يك ساعت دچار كوري موقت
بودم اما از صداي شيونها و گريه ها فهميدم قضيه چيست ، مخصوصا كه هنوز تصوير
صليب هنوز در ذهنم باقي مانده بود ، اما همين كه اين جمله را از زبان يكي از
پرسنل بيمارستان شنيدم كه ميگفت :« به اين خانم بفهمانيد كه اين بنده خدا مرده
، دعا خواندن ديگه فايده نداره » با تتمه توانم ناله اي كردم كه باعث شد بقيه
بفهمند كه زنده شده ام !
***
بعدها شنيدم كه درست از لحظه مرگ من ، مادر بزرگ مسيحي آن پسرك ، - كه گويي
انجيل خود را داخل ماشين پيدا كرده بود - بالاي سرم مي نشيند و شروع به خواندن
دعا از كتاب مقدس ميكند و...
امروز كه دارم اين نامه را برايتان مي نويسم ، مدير دفتر نمايندگي يكي از
محصولات كشور كانادا در ايران هستم ، شركتي كه پدر آن پسرك مدير عاملش است . من
و آن خانواده لااقل سالي يكي ، دو بار در تورنتو همديگر را مي بينيم و هر بار
نيز من و مادر بزرگ از قرآن وانجيل براي هم حرف ميزنيم
نظرات شما عزیزان: